اگرچه هیچ گل مرده دوباره زنده نشد اما
بهار در گل شیپوری مدام گرم دمیدن بود

November 03, 2007

اسباب کشی

بعلت عدم حضور مشتری این وبلاگ به آدرس جدید نقل مکان می کند
http://monj3.blogfa.com

July 08, 2006

اینم تحفه‌ای از دوست خوب و عزیزم ابوالفضل نظری ...

از باغ می برند چراغانی ات کنند
تا کاج جشن های زمستانی ات کنند

پوشانده اند صبح تو را ابرهای تار
تنها به این بهانه که بارانی ات کنند

یوسف به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار می برند که زندانی ات کنند

ای گل گمان مکن به شب جشن می روی
شايد به خاک مرده ای ارزانی ات کنند

یک نقطه بیش فرق «رجيم» و «رحيم» نيست
از نقطه ای بترس که شیطانی ات کنند

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه ای است که قربانی ات کنند

June 11, 2006

امان ای دل ای دل ای دل ای ...

علیرضا منو برد به قدیمایی که... خودش میدونه و من. گفتم یه چیزی بزنم که تو صفحه شعر عموقاسم هم زدم. امروز هم مثل ماههای گذشته رفتم و سری زدم به دوستان عزیزم و بی صدا و خاموش خوندمشون و خندیدم باهاشون و گریه کردم باهاشون و سکوت کردم باهاشون و ... بی اینکه بدونن... استاد یاسمی مثل قبل (ولی اينبار خیلی پر و پيمون تر) کولاک کرده بود... گفتم بذارم که شما هم حالی به حولی بشین...

گر چه از فاصله ماه به من دور تری
ولی انگار همين جا و همين دور و بری

ماه می تابد و انگار تويی می خندی
باد می آيد و انگار تويی می گذری

شب و روز تو ـ نگفتی ـ که چه سان می گذرد
می شود روز و شب اينجا که به کندی سپری
*
گر چه آنجا کمی از فصل زمستان باقی ست
و هنوز از يخ و برفاب ولنجک اثری

باز بگذار در و پنجره ها را امشب
باد می آيد و می آورد از من خبری

خبری تازه که نه يک خبر سوخته را
باد می آورد از فاصله دور تری

خبر اينقدر قديمی ست که هر پير زنی
خبر اينقدر بديهی ست که هر کور و کری

می تواند که به ياد آورد و بشنودش
تو که خود فاعل و مفعول و نهاد خبری
***
ببند پنجره ها را که شب هوا سردست
نگو که باد پيام تو را نياوردست

بنا نبود خبر بی گدار گفته شود
خبر نبايد از اين رهگذار گفته شود

خبر تو را - نه تو آن را - به ياد آوردست
به باد می رود آن را که باد آوردست
***
ببند پنجره ها را برو بگير بخواب
نخواستی شب ديگر دوباره دير بخواب

تمام اين همه شب را نخفته ای تا صبح
تمام روزنه ها را ببند و سير بخواب

چگونه نام مرا سر بلند می کردی
شبانه ای هم از اين دست سر به زير بخواب

چقدر چشم به راهی ٫ چقدر بيداری
تو را به پيغمبر - هان - تو را به پير بخواب
***
بخواب پوپک من دست از خيال بکش
برو به بستر و در ذهن خود دو بال بکش

يکی برای من اينجا که زود تر برسم
يکی برای خود آنجا به شکل دال بکش

به روی شانه من کوزه ای بزرگ بذار
به پای چشم خودت چشمه ای زلال بکش

ورق بزن به غزلهای دفتر حافظ
و روح خسته خود را به سمت فال بکش

« ز گريه مردم چشمم نشسته در خونست
ببين که در طلبت حال...» هوم...حال بکش
***
بخواب حوصله ها وقت خواب تنگ ترند
ميان خواب ولی قصه ها قشنگ ترند

استاد بهروز یاسمی - لينس ۲۲ مارس ۲۰۰۶

May 29, 2006

بیست و هفت سالگی
یک روز
درست درمیانه همین کوچه
ناگهان می ایستم
و یادم می آید
...چیزی را فراموش کرده ام
کلید هست، ساعت هست}
{کیف که شاید فقط به خاطر اینکه چیزی دستم باشد می برم
خیالم راحت می شود
-چیزی نیست
و دوباره فراموش می کنم
که چیزی را فراموش کرده ام
که کلید نیست، ساعت نیست
و حتی کیف که تنها بخاطر اینکه چیزی دستم باشد می برم
چیزی نیست
چیزی که یک روز
حتما
ناگهان درست در میانه همین کوچه
خواهم ایستاد
و بیاد خواهم آورد...
84/25/12

مهدی آنلاین

mehdionline.tk

November 17, 2004

سوم: پشت پرده، سياه


پشت پرده، سياه.
نيست. انگار نه انگار كه يك روز آنجا بوده. همانجا، پشت پنجره، پشت پرده. هرروز بود، حالا نيست. انگار نه انگار... . پيدا كه نبود پشت پرده، ولي مي‌فهميدم هرروز مي‌آيد. هر روز يك نفر پشت پنجره هست كه نفسش به پرده مي‌خورد و پرده را آرام تكان مي‌دهد. هميشه نشسته بود با آن چشمهاي خيلي سياهش توي كوچه زل مي‌زد. شايد هم دنبال كسي نمي‌گشت ولي به هر رهگذري كه رد مي‌شد نگاه مي‌كرد. منتظر كسي بود حتماً، كه از آن‌طرف كوچه كه به خيابان مي‌رسيد بيايد. من كه نمي‌ديدم. اصلا انتظار كشيدن كه ديدني نيست، آنهم پشت پرده‌اي كه او مي‌نشست. ولي هرشب خوابش را مي‌ديدم كه پشت پرده نشسته و هربار كه كسي رد مي‌شود يك قطره اشك گوشه‌ي چشمهاي خيلي سياهش مي‌نشيند. چقدر وقت پيش بود؟ ديروز، پارسال، يك ساعت پيش... نمي‌دانم. نشسته بودم توي كوچه، صاف روبروي پنجره، به او نگاه مي‌كردم، از پشت پرده، گرچه چشمهاي سياهش معلوم نبود؛ همينطور خيره شده بودم از پشت پرده توي چشمهاي خيلي سياهش. مي‌داني، به آن سياهي، چشم، تاحالا نديده‌ام. نشسته بودم به او نگاه مي‌كردم و همينطور چشمهاي سياهي را كه هنوز به پاي سياهي چشمهاي او نمي‌رسيدند مي‌شمردم...، به خاطر همين مردي را كه يواش يواش آمد تا پيش زنگ نديدم. مطمئنم كه مرد زنگ را زده بود وگرنه كسي از آنطرف، همينطوري كه نمي‌گويد «كيه!». شايد هم نگفته باشد. زياد مطمئن نيستم. خيلي وقت پيش بود شايد ديروز... شايد پارسال... شايد يك ساعت پيش... . شايد مرد زنگ را نزده بود و همينطوري مي‌خواست رد بشود برود كه او همينطوري آمد دم در. خودِ خودش بود انگار. شايد به صداي پاي مرد كه از سمت خيابان مي‌آمد و ته كوچه مي‌رفت آمده بود پايين. شايد ديده بودش از بالا از پشت پرده. ولي از پشت پرده كه نمي‌شود مطمئن بود كه كسي حتماً از خيابان توي كوچه آمده باشد. يك نفر با پالتوي سياه كه حاشيه‌ي جدول را گرفته بود و آرام آرام مي‌آمد اين طرف. خودِ خودش بود آمد دم در. ديگر نفسش به پرده نمي‌خورد. ديگر پشت پرده نبود، پشت پنجره. خيره نگاه نمي‌كرد به آخر كوچه... . شايد هم خودش نبود. نمي‌دانم. چشمهايش را نديدم وگرنه مي‌فهميدم خودش است يا نه. به آن سياهي چشم، اصلاً ديگر پيدا نمي‌شود. ولي پرده كه ديگر تكان نمي‌خورد... . لابد خودش است به هواي پالتوي سياه مرد آمده پايين، ببيند از خيابان مي‌آيد يا نه. مرد ايستاد روبروش. شايد حرف مي‌زد، ولي صدا نمي‌آمد. شايد فقط نگاه مي‌كرد و آرام پوزخند مي‌زد. يا گيركرده بود توي قير چشمهاش. چشمهاي به آن سياهي، مگرمي‌شود فقط يك نگاه بكني و بگذري. بعد او... مي‌خواست چيزي بگويد با آن چشمهاي ... يا نمي‌خواست چيزي بگويد. فقط لبهاش لرزيد و... . من اصلاً در مورد لبها چيزي نمي‌دانم من فقط چشمهاي سياه، چشمهاي خيلي سياه را آنهم موقعي كه به انتظار آخر كوچه را نگاه مي‌كنند، مي‌شناسم و اين لبها كه گوشه‌شان به سمت بالا يا پايين...، نمي‌دانم...، لبخند مي‌زد يا مي‌گريست...، تنفر يا عشق...؛ شايد زيرلب مرا صدا مي‌زد. آخر اگر بخواهند اسم مرا بگويند يك كمي لبشان اينطوري مي‌شود. لبهاي من كه نه، ولي لبهاي او مي‌شود. حتماً حتماً مي‌شود. بايد بشود. صدا كه نمي‌آمد... . خجالت نكشيده بود مرتيكه جلوي اين چشمهايي كه به آن سياهي هيچ چيز نيست، حرف بدي زده بود؟!لابد حرف بدي زده بود كه او مرا صدا مي‌زد...، كمك مي‌خواست. شايد گفته بود كه من هماني نيستم كه هر روز از بالا از پشت پرده منتظرش هستي، شايد هم اين را نگفته بود... . رفتم جلو. عرض كوچه چقدر زياد شده بود... يك ثانيه طول كشيد... يك ساعت... يك سال... . روبروي مرد ايستادم. نه...، پشت سرش ايستادم و او به سمت من برگشت...، يا نه...، برنگشت و خيره توي قير سياه چشمهاي او گيركرده بود...، مثل مگسي با بالهاي سياه... . زدم. بامشت. شايد هم چيزي دستم بوده كه توي شكمش...، يا پشتش...، نمي‌دانم...، فرورفت. افتاد...، نيافتاد...، فرار كرد...، داد زد...، خون پاشيد...، يا نپاشيد...، اصلاً نمي‌دانم. آنقدر سريع بود كه هيچ چيز نديدم. نشنيدم. حالا من مانده بودم و... او، و پرده كه ديگر آن بالا تكان نمي‌خورد. يك گام فقط فاصله... اما... اما صبر كن ببينم... اين چشمهاي آبيِ روشن... لابد هيچ وقت هم پشت پرده ننشسته. لابد نفسش به پرده نخورده هيچ وقت. لابد هرگز به ته كوچه خيره نشده و هرگز منتظر هيچ كس نبوده كه از خياباني كه نيست... لابد... لابد... لابد... .
[] [] []
امروز ديگر نيست. امروز ديگر هيچ‌كس پشت پرده نيست كه نفسش به پرده بخورد... . شايد... شايد يك نفر با چشمهاي آبي روشن هم بتواند پشت پرده بنشيند و آخر كوچه را نگاه كند، تمام روز، تا شايد يك نفر بيايد ولي... ولي پرده ديگر تكان نمي‌خورد... .
55 دقيقه بامداد. دوم آذرماه 79

September 16, 2004

دوم: سلام

-هو-
می خوام اینجا شعرهاي قشنگ داستانهاي قشنگ و مطالب قشنگ بنویسم (از هرکی و هرجا). شما هم اگه باحالی! اگه باصفایی اگه اهلش هستی ازخودت، از دیگران (با ذکر اسم نویسنده و یه آدرس ای-میلی چیزی از خودت) برام مطلب بفرست. اقلا درمورد اینهایی که اینجا می بینی (از اسم و شکلو شمایل وبلاگ بگیر تا هرچی!) نظری پیشنهادی چیزی داشتی برام کامنت بذار یا ایمیل کن یا PMبذار... ایشالا خیر ببینی. شاید با کمک شما این مطالب رو جمع کردیم و یه چیزی قابل چاپ از توش درآوردیم. خلاصه دیگه...
ای دوست! ای با مرام! منو دریاب که منتظر شنیدنم

براي شروع: مجسمه


مجسمه
مجسمه بود. همينطوري ايستاده بود كنار خيابان و تماشا مي‌كرد، با آن چشمهاي خاكستري و پالتوي خاكستري و كفشهاي خاكستري؛ و برايش فرق نمي‌كرد سوز سردي كه در خيابان در لباسهاي عابران مي‌پيچيد و مجبورشان مي‌كرد هرچه بيشتر سرهاشان را توي شانه‌هاشان فروكنند و هي آسمان و زمين را لعنت كنند. ايستاده بود براي خودش طبق معمول، بدون اينكه اصلا برايش مهم باشد؛ چنارها را، كاشي‌ها را، گنجشك‌ها‌را و مورچه‌ها را مي‌شمرد و احساس مي‌كرد آرام آرام زير نور بي‌رمق دي‌ماه منبسط مي‌شود. ايستاده بود و خيره خيره همه‌چيز را، حتي تا دوردستها، ورانداز مي‌كرد بدون اينكه ببيندشان، بدون اينكه توجهي به برگهاي نارنجي چنارها كه پياده رو را پركرده بود، يا سايه‌هاي كمرنگ و طولاني صبح‌گاه بكند يا حتي همين دختر جوان كه يك‌ساعت و سي و هفت دقيقه بود كه همينطوري يك قدمي او ايستاده بود و خيره خيره نگاه مي‌كرد؛ شايد به چشمهاي آنقدر بي‌تفاوتش يا به پالتوي درازي كه با بي‌قيدي روي شانه انداخته بود و دكمه‌ها باز… هرچند، چه فرق مي‌كرد. و دختر جوان همينطور ايستاده‌بود و نگاه مي‌كرد، با همان احساس آدمي كه صبح بلند مي‌شود و توي آينه تبخال نامنتظر درشتي را گوشه لبش مي‌بيند. دماغش از سرما قرمز شده بود و باد يك طره موي خرمايي رنگ از كنار روسريش را هي تكان مي‌داد و پريشان مي‌كرد و ايستاده‌بود همينطور حيران… حيران هم كه نه، مي‌خواست چيزي بگويد شايد… .
[] [] []
: نرو ... خواهش مي‌كنم...
:‌يعني برات مهمه؟
: نيست؟
: نه!!
و چشمهاش قرمز شده بود و يك طره موي خرمايي رنگ از كنار روسريش افتاده بود بيرون و فرياد كه مي‌زد تكان مي‌خورد.
: من... من...
: نمي‌خوام بشنوم!
اما ايستاد؛ و باد، بازيگوش توي لباسهاش مي‌پيچيد.
خواست بگويد بمان. اما گفت: مهم نيست…
: نگفتم؟!
و گنجشكها سرآسيمه پريدند وقتي از خم كوچه گذشت و بعد…سكوت.
[] [] []
ايستاده بود و باد، بازيگوش توي لباسهايش مي‌پيچيد و يك طره موي خرمايي رنگ از كنار روسريش درباد هي تكان مي‌خورد و او خيره خيره نگاه مي‌كرد به كاشي‌ها، چنارها، گنجشك‌ها و برگ‌ها كه همبازي باد در هواي خاكستري دي‌ماه غوطه مي‌خوردند.
[] [] []
آمد. ايستاد. درست يك ساعت و سي‌و هفت دقيقه خيره نگاه كرد و سكوت.
سلام كرد و سكوت.
و گفت يك صبح باراني هرچند دي‌ماه باشد و هرچند اينهمه برگهاي زرد توي پياده رو ريخته باشد، زيباست و سكوت.
و گفت يك صبح باراني بهترين وقت براي پيدا كردن يك دوست تازه ست و سكوت.
و لبخند زد و سكوت.
و سكوت كرد و سكوت.
و گفت خواهش مي‌كنم حرف بزن. من تنها‌ام و تنهايي بدترين چيز است. و سكوت.
وبغض كرد و سكوت.
و گريست. زار گريست. درست يك ساعت و سي و هفت دقيقه همانجا ايستاده بود و چشمهاش قرمز شده بود و يك طره موي خرمايي رنگ از كنار روسريش افتاده بود بيرون و گريه كه مي‌كرد تكان مي‌خورد ... و سكوت.
او هم خواست بگويد منهم تنهاام و تنهايي بدترين چيز است و بغض بكند؛ اما مجسمه بود و ... سكوت.
ع ر م

September 04, 2004

اول دفتر به نام ایزد دانا

و ذالنون اذ ذهب مغاضبا فظن ان لن نقدر علیه فنادا فی الظلمات ان لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین